عقل شفا جوی و طبیبش توئی!

بایگانی
پیوندها
طبقه بندی موضوعی

چهارشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۲، ۱۰:۰۸ ب.ظ

۰

نگاه سنگین است، تحملش را ندارم

چهارشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۲، ۱۰:۰۸ ب.ظ

داشت حرف می‌زد، گفت «بهم نگاه کن، وقتی حرف می‌زنم!». چشم‌هام رو دوختم به به کتاب‌های آن سمت اتاق. کمی مکث کرد و با عصبانیت تقریباً داد زد که «با این کارت اعصاب رو به هم می‌ریزی...». یکی دو نفر دیگه هم بودند توی اتاق. لبخند کمرنگی زدم بهش. آروم گفتم «چشم...».

شروع کرد به نوشتن روی تخته وایت برد. توضیح می‌داد، اما باز هم تاب نیاوردم. دوباره چشم را دوختم به گوشه تخته، دوباره عصبانی شد و چیزی گفت. سختم بود، اما باز هم سکوت. کمی بهش نگاه کردم و او هم توضیحاتش را ادامه داد. طاقت نیاوردم، چشمم را بستم و گوش کردم...

بارها از دستم عصبانی شده، نه او، خیلی‌های دیگر. حتی گاهی حمل بر غرور کرده‌اند یا بی ادبی، یکبار برای همیشه می‌خواهم دلیلش را بگویم. از بچگی سنگینی نگاه را نمی‌توانم تحمل کنم، قلبم می‌گیرد و بار دوشم زیاد می‌شود. فرقی نمی‌کند طرف از من بالاتر باشد یا پایین‌تر، بچه‌ام باشد یا همسرم... کار وقتی سخت‌تر است که طرفم خانم باشد که بار نگاه چند برابر می‌شود، هر چند چشمش به من نباشد...

تلاش کرده‌ام که این را (اگر یک عیب باشد) رفع کنم، اما نشد که نشد.

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۲/۱۰/۱۱
مجتبی همتی فر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی