تغافل کن
سوم دبیرستان حال و هوای دیگری داشت. بزرگتر مدرسه حساب میشدیم و نگاه مدیر، معاونها، ناظم و معلمها به ما مردانهتر بود. البته بچههای کلاسهای سوم هم خلق و خو و اقتضائاتشان فرق میکرد؛ به مرز جوانی رسیده بودند و بنا به اقتضای سن جوانی، گروههای دوستی تشکیل شده بود، گروه درسخوانها، گروه ورزشکارها، گروه الوات و خلافها و .... این گروه آخر را هنوز یادم هست. صبح اول وقت که میآمدی، میدیدی واکمن توی کلاس روشن است و یک خواننده آن ور آبی دارد میخواند. صندلیها را به صورت چند حلقه میچیدند و ورق بازی میکردند! کلاس ما آخر مدرسه بود و روی مدرسه هم دید داشت. به همین خاطر آزادی عملها بیشتر بود.
***
جزو شاگردهای خوب کلاس و مدرسه بودم و هم معلمها و هم معاونةا تقریباً من را میشناختند. یک روز توی مسیر عکسی از یک مجله قدیمی پیدا کردم و همین جور دستم بود که وارد کلاس شدم. یکی از بچههای پاستوریزه کلاس، از حلقه درسخوانها، عکس را از دستم گرفت و داشت نگاه میکرد که یکهو ناظم وارد شد. رنگ از رخ رفیق ما پرید. ناظم بدون اینکه چیزی بگوید، عکس را از دستش گرفت و نگاهی کرد و بعد همراه خودش برد. چیزی نگفت، نه تشری، نه داد و بیدادی، هیچی... دوستم از من خواست که پیش ناظم بروم و بگویم عکس مال من است!
دودل بودم که اعتبار خودم را پیش ناظم خراب کنم یا نه. آخرش دل به دریا زدم و رفتم. آخر وقت بود. با خجالت، گفتم عکس مال من بوده و فلانی کارهای نیست. ناظم عکس را به من داد و با اشاره به آن گفت: «حالا که چی؟...» و بدون اینکه منتظر جواب باشد، با روی باز و لبخند خاص خودش دستی داد و من هم بیرون آمدم.
***
آن موقع اهل خلاف نبودم و صرفاً از روی کنجکاوی آن عکس (که خیلی چیز خاصی هم نبود!) را برداشتم. اما ناظم با این برخوردش و تغافلی که کرد، زمینهای را به وجود آورد که الان بعد از 10-12 سال هنوز آن لحظه را در ذهنم دارم...